اگرچه هر دوی آنها همانطور که جیمی بافت و جیمز تیلور خود را به عنوان تروبادورهای کلبه تابستانی پیشرو در دهه 1970 تثبیت کردند، به نظر میرسید که در بخشهای مختلف یک پناهگاه زندگی میکنند: بافت شومن پرشور، تیلور تنهای دروننگر. در واقع، این دو بیشتر از چیزی که انتظار داشت، مشترک بودند. هر دو ملوان بودند و هر دو (همانطور که بافت به شوخی گفت ادای احترام اخیر به تیلور) با شهرت اولیه، کاهش خط رویش مو و بهبودی بعدی زندگی سروکار داشت. این دو با هم صحنه را به اشتراک گذاشتند و با هم در استودیو روی برخی از آلبوم های یکدیگر کار کردند.
همانطور که تیلور می گوید رولینگ استوناین دو تا سال گذشته به طور مرتب در تماس بودند، زمانی که مشکلات سلامتی بافت آشکارتر شد. او اول سپتامبر در سن 76 سالگی درگذشت. تیلور می گوید: «من می دانستم که او بیمار است و با آن دست و پنجه نرم می کند. “من برای او چند ایمیل فرستادم. من انتظار نداشتم که او پاسخ دهد، اما میخواستم در کنارش باشم.» تیلور میگوید مرگ شخصی بافت نیز به تصویر و رویکرد پر جنب و جوش او نسبت به موسیقی و اجرا مرتبط بود. تیلور می گوید: «او روی بقیه ما سنگینی نمی کرد. او قصد نداشت ما را پایین بیاورد.» در اینجا تیلور دوست پنج دهه ای خود را به یاد می آورد.
جیمی هیچ توهمی در مورد اینکه او کیست یا کاری که انجام می دهد نداشت. خودش را مسخره کرد و نهاد سلبریتی را مسخره کرد. چشمانش همیشه باز بود. و با این حال همیشه موقر و شاد بود. گاهی اوقات مالیخولیایی، درست است – آهنگ هایی درباره سازش، رویاهای آشفته و چیزهایی از این قبیل.
اما شما نمی توانید بدون لبخند به آن مرد فکر کنید. تو موفقیتش را از او دریغ نکردی چون او لایق همه چیز است. او آن را برد و احساس سبکی، فراگیری و سخاوت کرد. مهم ترین چیزی که او با ما در میان گذاشت، اشتیاق او به زندگی و لذت او از بودن خود بود. بودن در کنارش هدیه بود و دیدن آن زندگی لذت بخش بود. او انرژی مثبت زیادی داشت.
وجود دارد یک جامعه قایقرانی، که اولین بار از او آگاه شدم. او مورد علاقه ملوانان و قایقرانانی بود که در دریای کارائیب، مارتا واینارد و لانگ آیلند می شناختم، بنابراین قبل از اینکه با او ملاقات کنم او را می شناختم. وقتی برای اولین بار ملاقات کردیم، در اوایل دهه 1970 از کارخانه شراب سازی با یک قایق حرکت کردیم. بسیاری از مردم او، از جمله من، از دریا آمده بودند یا از آنجا امرار معاش می کردند. هر دوی ما به نوعی با آن بزرگ شدیم، بنابراین نقاط مشترک زیادی داشتیم. او عاشق قایقرانی با یک دست بود [sailing without a crew]. او از قایقرانی به تنهایی روی شیبدار لذت می برد و عاشق ساختن و طراحی قایق ها بود. او یک کاپیتان شایسته بود. من می توانم خودم سکان هدایت را در دست بگیرم و دوره را برای یک عصر یا برای ساعت برگزار کنم. اما به نظر می رسید که جیمی می تواند کل تجارت را اداره کند.
من همیشه دوست داشتم پیرمرد را به خانه بفرستم. من دوست داشتم که او جنگ در اقیانوس آرام را در آن آهنگ تداعی کند. من عاشق “بیا دوشنبه” هستم که عالی است. من عاشق آهنگهای «آتشفشان»، «چرا مست نمیشویم» هستم. من عاشق مارگاریتاویل هستم. دلیلی داشت که ضربه خورد. گوش دادن به این آهنگ مثل یک تعطیلات بود. اما در همان زمان خودش را نشان داد و به شما اشاره ای از زیر کثیف – خماری – داد.
در سال 1979، من و برادرانم هیو و الکس، زمانی که جیمی مشغول ضبط بود، به مونتسرات رفتیم آتشفشانبرای ایجاد اطلاعات پس زمینه برای چندین آهنگ. من خیلی از سفر را به خاطر نمی آورم زیرا باکانه بود. زمان نسبتاً متروکی بود. حوادثی رخ داد. او احساس می کرد اینجا تالار آزادی است و می خواهد در حاشیه جشن بگیرد. در نیویورک مهمانی های زیادی برگزار شد، کوکتل های زیادی. می توانستیم به خوبی چرب شویم. اما جیمی همیشه کنترل اوضاع را در دست داشت. شما همیشه احساس می کردید که در دستان خوبی هستید، مثل اینکه او اجازه نمی دهد به دردسر بزرگی دچار شوید.
جیمی یک تاجر عالی بود، اما فقط به این دلیل که او آن را رها نکرد. او باید می گفت: “این را می توان بهتر انجام داد” یا “این یک پروژه عالی است، اجازه دهید آن را انجام دهیم” یا “این یک کتاب عالی خواهد بود” یا “این یک آبجو عالی است، اما شما می توانید آن را بهتر بازاریابی کنید. او میتوانست از چیزهای زیادی حمایت کند، از هواپیما گرفته تا رستورانها و هتلها تا پروژههای سینمایی و موزیکالهای برادوی.
نمی دونم اخروی هست یا نه اما یک داستان معروف وجود دارد که او یک بار با همان پروموتر یک سری کنسرت مذاکره کرده است. من هرگز از او در مورد آن نپرسیدم. اما او گفته بود: «خب، این چطور؟» چطور است که همه آن را بگیرید و من فقط درآمد آن را از بار بگیرم؟» اساساً، او به آنها اطلاع میداد که 110 درصد از فروش بلیت را به او میدهند. و آنها انجام می دهند با وجود آن من با این کار ثروتمند خواهم شد. از این طریق به آنها اطلاع داد: «من منابع درآمد شما را می دانم. با من صحبت نکنید که این خرده یا آن تکه کیک را به من بدهید.» خیلی با طراوت بود. این راه او بود که به او اطلاع داد او می دانست چه چیزی روی میز است. من همیشه داستان را دوست داشتم.
مردم او را به عنوان یک استاد زندگی توصیف می کنند، جایی بین فالستاف و دزد دریایی ژان لافیت. من احساس میکنم که او شخصیت خودش را ساخته است، اما آن شخصیت تفاوت چندانی با شخصیت او نداشت. او این شخص خارق العاده را اختراع نکرد. او همان چیزی بود که بود و خود را به عنوان کسی معرفی می کرد. او باهوش بود و میتوانست بد باشد، اما هیچ چیز در بدنش نبود و هیپی احساساتی را نداشت.
ما به دنبال اسطورهشناسی خود در فرهنگ عامه هستیم، شخصیت خودمان را میسازیم و افرادی را که انتخاب میکنیم به نوعی نشاندهنده خودمان هستند، هدایت میکنیم. و او عنصر بسیار ارزشمندی از کار ما بود. بودن در حضور یا در بین مخاطبان یا گوش دادن به موسیقی او مانند یک استراحت بود. شما می توانستید او را به طریقی کانالیزه کنید، و این بسیار قانع کننده بود.
او یک قبیله شگفت انگیز به نام طوطی هدها را تشکیل داد که با او همذات پنداری کردند و بسیار فراگیر بودند. افرادی که او را دوست داشتند او را دوست داشتند. داستان مورد علاقه من در مورد سر طوطی زمانی است که جیمی یک روز در حال موج سواری بود – شما یک تخته موج سواری دارید، یک موج ایجاد می کنید و آن را پشت یک قایق موج سواری می کنید. او سعی می کرد از یک تانکر، یک کشتی باری بزرگ، موجی را بگیرد. جیمی به نوعی نام کاپیتان را از گارد ساحلی گرفته است – شاید از رایانه او، زیرا با برنامه مناسب می توانید ترافیک کشتی را در تلفن همراه خود ردیابی کنید. او با کاپیتان قایق تماس گرفت و آن مرد مسیر و سرعت خود را تغییر داد تا موجی عالی برای جیمی ایجاد کند تا پشت این کشتی باری سوار شود. کاپیتان یک سر طوطی بود. این داستان کامل جیمی بافت است.